آیا میدانید که فیلها هم میتوانند گریه کنند٬ خفاش ها همیشه هنگام خروج از غار به سمت چپ می پیچند و انسانها در خواب قادر به عطسه کردن نیستند؟
مقاله ای که قبلا برای دانلود در اختیار شما بود٬ حاوی ۱۳۵ دانستنی جالب از سراسر دنیا بود. بعضی از آنها پیش از این با ترجمه اینجانب در مجله خانه و خانواده منتشر شده اند و بعضی نیز برای اولین بار است منتشر میشوند. (توضیح: دیگر با مجله خانه و خانواده همکاری نمیکنم.)
اگر شما آدم خلاقی باشید چه بسا که خشنود ساختن شوهر٬ بخشی طبیعی از شخصیت شما باشد. اما آدمی با خلاقیت کمتر، ممکن است برای این که بتواند رضایت شوهر خود را جلب کند، به کمی آموزش نیاز داشته باشد. در این مقاله چند ایده برای جلب رضایت شوهر وجود دارد.
موقعیتهای بسیاری وجود دارد که در آن مردم میکوشند دیگران را به انجام کاری ترغیب (متقاعد) سازند. با وجود این٬ بسیاری از مردم نمیدانند این کار را چگونه انجام میدهند. زوجها و مدیران از سه سیاست متفاوت در متقاعد ساختن دیگران استفاده میکنند: سخت٬ نرم و منصفانه. جزییات این سیاستها را در این مقاله مطالعه بفرمایید.
در این مقاله ده راه برای بهبود بخشیدن سلامتی پیشنهاد شده است. باور کنید یا نه٬ میتوانید سلامتی خود را تا حد زیادی با این ده راه ساده بهبود بخشید.
جشن تولد: کاترین براشترجمه: محمد وجدانی
زوجی بودند تقریبا چهل ساله که معلوم بود زن و شوهر هستند. در رستورانی کوچک بر روی نیمکتی نشسته بودند و شام صرف میکردند. مرد، صورتی گرد و از خود راضی و عینکی بر چشم داشت. زن نسبتا زیبا بود و کلاه بزرگی بر سر داشت. چیزی که توجه دیگران را به آنها جلب کند وجود نداشت، مگر وقتی که در پایان صرف غذا یکدفعه معلوم شد این شام یک شام معمولی نیست. در واقع تولد شوهر بود و زن برنامه ریخته بود تا او را کمی غافلگیر کند.
عملیات غافلگیری با آوردن یک کیک تولد کوچک اما خوش آب و رنگ آغاز شد که شمع صورتی رنگی در وسط آن می سوخت. سرپیشخدمت کیک را آورد و آن را مقابل شوهر گذاشت. در این فاصله ارکستری مرکب از ویولن و پیانو آهنگ " تولدت مبارک" را نواخت. زن با غرور آمیخته به شرم، از غافلگیری کوچکش شاد بود. چند نفری که در رستوران بودند کوشیدند با کف زدن به رونق جشن کمک کنند. معلوم بود که کمک آنها لازم بود چرا که شوهر خشنود نبود. برعکس، به شدت خجالت زده بود و از همسرش به خاطر کاری که کرده بود عصبانی بود.
به او که نگاه میکردی این حالت را در او می دیدی و با خود میگفتی: " وای، اینجوری نباش!" اما او اینجور بود. به محض اینکه کیک کوچک بر روی میز قرار گرفت و ارکستر قطعه تولد را به پایان رساند، و توجه عموم از زن و شوهر گرفته شد، دیدم که شوهر زیر لب چیزی به زن گفت- سخنی تنبیه آمیز، تند، بیملاحظه و بیرحمانه. دیگر نمیتوانستم به زن نگاه کنم، پس به بشقابم خیره شدم و مدتی طولانی منتظر ماندم. هرچند نتوانستم زیاد طاقت بیاورم. سرانجام وقتی دوباره به آنجا نظر انداختم زن هنوز داشت گریه میکرد. زیر لبه بزرگ و خوشرنگ بهترین کلاهش، آرام، دلشکسته و مأیوسانه به تنهایی گریه میکرد.
میپرسد: ترجمهات رو انجام دادهای؟ میگویم: آره! میپرسد: کدوم داستان رو ترجمه کردی؟ میگویم: من دو تا داستان رو ترجمه کردم. یکی "زندانیها" از تراورس و دیگری "گِل" از هنری جیمز. میگوید: من نرسیدم هیچ داستانی رو ترجمه کنم؛ یکی از ترجمههات رو میدی به من؟ میگویم: نه! درست نیست! شما برید خاک خودتون رو "گِل" کنید!
پائیز، بهـار دیگری است؛ وقتی که هر برگ یک گل است.
آلبر کامو _ فیلسوف و رمان نویس فرانسوی – الجزایری
انیمیشنهای زیادی از تلویزیون پخش میشود که به امر تبلیغ رعایت مقررات رانندگی اختصاص دارند. اما جالب است که در خود این برنامهها بعضی مقررات رعایت نمیشود. یکی از این انیمیشنها که این روزها شاهد پخش مکرر آن هستیم انیمیشنی است که در آن چند خانواده به سفر میروند و با مشاهده یک تابلوی تبلیغاتی (که میگوید مصرف سوخت شما را ده درصد کاهش میدهیم) به آدرسی که در تبلیغ اعلام شده میروند تا آنها با تنظیم باد لاستیک و ... مصرف سوخت ماشینشان را بهینه کنند. چیزی که در این میان جالب است این است که در طول سفر کل افراد داخل ماشین عموما با یکدیگر و خصوصا با آقای راننده صحبت میکنند و میگویند و میخندند. این در حالی است که طبق مقررات٬ مسافران ماشین از صحبت کردن با راننده که میتواند موجب حواسپرتی او شود منع شدهاند!
آیا می دانید که فلامک نوعی الماس است؟
هرگاه به غروب خورشید نگاه می کنم، طلوع چشمان تو به یادم می آید
تو می آیی
می دانم
- دیر یا زود -
و با خود سبدی پر از شکوفه های نور برایم به ارمغان خواهی آورد
برداشت اول) کتاب میخواندم که آمد و شروع کرد به قدم زدن در اتاق. انگار که تمرین رژه میکرد. تا اینکه بالأخره رضایت داد وسط اتاق بایستد. نگاهی به ساعتش انداخت و با خودش گفت: یک و نوزده (۱:۱۹). سراز کتاب برداشتم و به او گفتم: بیست! پرسید: یک و بیسته؟ (۱:۲۰) گفتم: نه! یک و نوزده میشه بیست! متوجه نشدم خندید یا سر تکان داد چون حواسم رفت به قلم و کاغذی که برداشتم و نوشتم: کتاب میخواندم که آمد...
برداشت دوم) کتاب میخواندم که آمد و شروع کرد به قدم زدن در اتاق. انگار که تمرین رژه میکرد. تا اینکه بالأخره رضایت داد وسط اتاق بایستد. نگاهی به ساعتش انداخت و با خودش گفت: یک و نوزده (۱:۱۹). سراز کتاب برداشتم و به او گفتم: بیست! پرسید: یک و بیسته؟ (۱:۲۰) گفتم: نه! یک و نوزده میشه بیست! خندید و من نگاهم رفت به طرف ساعت روی دیوار: ۱:۲۰ بود.
از کوچه های پر راز و رمز زمستان می گذرم
و سوار بر بال اشتیاق به بهار می رسم
زندگی تازه می شود،
شور در من جوانه می زند،
و چشم هایم انتظار را بدرقه می کنند
بهار می آید و من بیدار دیدار تو می شوم
چرا که تو با بهار می آیی